سيدي اسير ضريح دولت


 

نویسنده : ناصر قره‌باغي




 
پيش از اسارت، نام او را شنيده بودم؛ آن زمان كه خيلي‌ها گمان مي‌كردند كه او شهيد شده است. مدرسه‌اي هم در اهواز به نامش كرده بودند؛ مدرسة شهيد «علي‌اكبر ابوترابي».
 
اما كلاس‌هاي درس آن معلم بزرگ، در زندان‌هاي مخوف صدام برپا مي‌شد. زماني كه من به گروه جنگ‌هاي نامنظم «شهيد چمران» پيوستم، آقاي «ابوترابي»، در اسارت بعثي‌ها بود و من مثل خيلي‌هاي ديگر، جز نامي از او نشنيده بودم. اين گم‌نامي علتي داشت كه بعدها در اسارت و در محضر فيضش به آن پي بردم؛ او مأمور الهي بود.
بار سنگين اسارت پنجاه‌هزار نفر شانه‌اي مي‌خواست و ابواتربي در اين ميان صبري حسني مي‌خواست و شجاعتي حسيني. ابوترابي فرزند همين سلسلة نوراني بود و ما كه خاندان عصمت و طهارت(ع) را نديده بوديم، شنيده‌ها و خوانده‌هايمان را در او مي‌جستيم. شنيده بوديم كه زندانبان‌هاي عباسي در كم‌تر از سه روز، خود، اسيرِ خلق عظيم امام حسن عسكري(ع) مي‌شدند و ما كه در اردوگاه‌هاي اسراي ايراني در عراق مصداق عيني‌اش را در ارتباط با شقي‌ترين سربازان بعثي و ابوترابي مي‌ديديم. نه اين‌كه به او توهين نمي‌شد و او را با كابل و تازيانه نمي‌زدند، اما در عين‌حال، مبهوت خلق علوي او بودند. آن بي‌چاره‌ها مأمور بودند و معذور، و برخي از آن‌ها با هر تازيانه كه بر جسم نحيف سيد فرود مي‌آوردند، بذر اشكي در ضمير چشمشان مي‌كاشتند.
پس از آزادي، چهارشنبه شبي در هيئت آزادگان، واقع در ميدان فردوسي، دور سيد حلقه زده بوديم كه ناگهان نگهبان عراقي وارد شد و به دست‌و‌پاي زنداني سابق خود، يا بهتر است بگويم زندانبان سابق خود افتاد و باقي‌ماندة گل اشكش را به پاي او ريخت. ابوترابي هميشه مي‌گفت: «ما اسير نيستيم، اين‌ها اسير دست صدامند.»
صادقانه براي دشمن هم دل مي‌سوزاند. او مانند قلة دماوند، باعظمت و آرام بود. سينه‌اش دريايي بود كه نه تنها ماهي‌ها، بلكه كوسه‌ها و نهنگ‌ها را هم در خود هضم مي‌كرد. او درياي بي‌كراني بود كه راهزنان وحشي را هم در ساحل امن خود امان مي‌بخشيد. نگاهش آتشفشان بود و كلامش گل‌فشان.
گام‌هاي باوقارش ترجمة آية «و عبادالرحمن الذين يمشون علي الارض هونا» بود و علت گمنامي‌اش در كلام امير كلام، مولي‌الموحدين، اميرالمومنين(ع) جاري، كه فرمود: «من ضيعه الاقرب، اتيح له الا بعد»؛ هركه را نزديكانش ضايع سازند، خداوند مقدر مي‌كند ديگران قدرش را بدانند.
در روايات داريم، اهل بهشت خواهند ديد كه برخي از اعمالشان پاداش مضاعف دارد. علت را مي‌پرسند و پاسخ مي‌شنوند: «از اين اعمال، احدالناسي مطلع نگشت.»
آن‌گاه بنده، آهي از عمق جان مي‌كشد و مي‌گويد: «اي كاش در گم‌نامي مرده بودم.»
سيد آن قدر زلال بود كه مي‌شد روح لطيفش را ديد. روح او بوي عطر بهشت را مي‌داد. روح او خدا را در زمين تجسم مي‌بخشيد. ده سال اسارتش منزل آخر از سير سلوكش بود. «من الخلق الي الله مع الخلق» او آمده بود كه ما را با خود ببرد، ما سنگين بوديم و او چالاك، «به گردش نرسيديم و برفت.»
بين شاهرود و سبزوار، چند آهوي بزرگ و كوچك آن‌قدر به كاروان نزديك شدند كه مي‌شد نوازششان كرد. چشم‌هاي معصوم و زيبايشان، سيد را ورانداز مي‌كرد. نمي‌دانم چيزي هم بينشان رد و بدل شد يا نه، ولي ديديم كه پس از مسافتي همراهي، به راه خود رفتند؛ گويا براي خوش‌آمدگويي به سيد آمده بودند و سيد با رفتن آن آهوان اين زمزمه را سر داد: «مگر ز آهو كم‌ترم رضا(ع) جان / دستي بكش تو بر سرم رضا جان»
روزي اسيري به او گفت: «علت اسارت هركدام از ما به خاطر گناهي بوده است كه مرتكب شده‌ايم؛ علت اسارت شما چيست؟»
سيد گفت: «من نعمت اسارت را از دعاي آن پيرزن عرب دارم كه در حملة عراقي‌ها به روستاي «دب هرگان»، مجبور به فرار شده بودند و ناگزير اموال خود را در روستا رها كرده بودند. ديدم پيرزن فرتوت و از پا افتاده‌اي بود كه روي زمين نشسته و فرار نمي‌كرد. به او گفتم: «مادر، برخيز! الآن عراقي‌ها مي‌رسند.»
او گفت: «من صندوقچه‌اي دارم كه تمام خاطرات زندگي‌ام در آن است و بدون آن از اين‌جا نمي‌روم.»
ديدم او دل‌بستگي زيادي به صندوقچه‌اش دارد. به روستا برگشتم، با آدرسي كه از پيرزن گرفته بودم، صندوقچه را يافتم و با عبور از ميان نيروهاي عراقي، آن را به صاحبش رساندم. پيرزن دست‌هايش را به آسمان بلند كرد و دعا كرد: «خدا عوض خيرت دهد!»
حالا من اين اسارت را از دعاي خير آن پيرزن دارم.»
آيا اين نگاه مي‌تواند نگاه يك اسير باشد؛ ابوترابي اسير نبود، سفير بود؛ سفير الهي.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 59